شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

شاعرانه های یک لر اردیبهشتی

گم کرده ام دستانت را در کوچه های اردیبهشت...

روزت مبارک

یه روزی یه روزگاری ، یه دختری بود که عاشق مامانش بود ؛ باباشم دوست داشت اما نه اونقدی که مامانشو دوست داشت. هر  چی ام میگذشت از بابا دورتر میشد. خیلی کم با بابا حرف میزد و وقت میگذروند، البته شایدم حق داشت آخه بابا از 50 سال بزرگتر بود، این کلی شلوغ میکرد و داد و بیداد میکرد،بابا خسته و مریض بود و میخواست بخوابه،این عاشق تغییرای یهوویی تو زندگی بود اما بابا دنبال آرامش و ثبات زندگی بود ، خلاصه که هر چی بود دخترک از بابا خیلی دور بود. 

یه روز با بابا دعواش شد ، سر بابا داد زد، رفت تو اتاقش نشست گریه کرد و دو روز باهیشکی حرف نزد، از خودش خجالت میکشید، بعد دو روز تصمیمشو گرفت باس دختر خوبه ی بابا میشد.

تو همین گیر و دار بابا مریض شد، یه مریضی خیلی سخت، مامانشم سفر بود و این دوتا تنها تو خونه بودن، از کارش مرخصی گرفت دوروز تموم پیش بابا بود ازش پرستاری میکرد، بابا حالش بهتر شد و مامان از سفر برگشت، وقتی مامان برگشت بابا بهش گفت اینجور که این دختر این چن روز مراقبم بود پرستاریم کرد تو هیچ وقت مراقبم نبودی، خدا خیرش بده ، جوون گرفتم . نبود به این زودی خوب نمیشدم. 

دختر خوشحال بود که بابا بخشیده اش و ازش راضیه ، همه چی خوب بود که یهو حال بابا بد شد، بردنش بیمارستان.دکترا جوابش کردن، گفتن ببریدش خونه انقد اذیتش نکنید، این دووم نمیاره.

خیلی تلخ بود. یه تابستون جهنمی شده بود برا دختر، بابا رو اوردن خونه . یه هفته بود لب به غذا نزده بود. دختر همش گریه می کرد ، میترسید بابا بره از پیشش، طاقت رفتن بابارو نداشت. تازه قدرشو فهمیده بود ، التماس کرد به خدا ، گفت هنوز برای رفتنش اماده نیست. 

این وسط مامانش صبور و اروم غذای های رقیق می پخت و با حوصله میشست بالا سر بابا، کم کم میریخت تو دهنش، بابا هی غذا رو بالا میاورد ولی مامان بازم میرفت یه غذای دیگه درست میکرد و میداد بهش، دو روز سخت گذشت و بابا بالاخره تونست غذا بخوره . به غذا خوردن که افتاد دختر خوشحال شد، فهمید خدا صداشو شنیده ، دختر سایه لبخند خدا رو زندگیشون حس میکرد. 

خوشحال بود ، هر روز واسه سلامتی مامان و باباش دعا میکرد ، اما بابا با این که سر پا شده بود خیلی مریض بود. لرزش دستاش هر روز یادش می اورد که بابا پیر شده ، پا درد بابا بهش مگفت هی دختر مراقبش باش ، نکنه دیر بشه. خلاصه که دختر خعلی نگران مامان و بابا بود اما بابا کم کم بهتر شد، بهتر و بهتر،انقد که دختر یادش رفت بابا یه روزی مریض بوده، ولی با این همه بازم مراقب بابا و مامان بود. 

یه سالی که گذشت رسید به خرداد ، رسید به 24 خرداد، به یه چهارشنبه.دختر از سر کار اومد و دید بابا یه کم حال نداره، بهش گفت بابا چی شده ، گفت فک کنم سرما خوردم بابا جان، گفت بریم دکتر ؟ گفت نه ، استراحت میکنم خوب میشه. 

شام ماهی بود و دختر دوست نداشت، به مامانش گفت براش املت درست کنه، بابام کنار دختر نشست و دوتایی شام املت خوردن. بعدش دختر رفت تو اتاق و بابا رفت دراز کشید. 

فردا صبش دختر رفت سر کار ولی دلش شور میزد، مامانش زنگ زد گفت بیا خونه حاله بابا بده، دختر تا برسه خونه داشت دیوونه میشد ، زنگ زد به مامان گفت مامان راستشو بگو، مامان زد زیر گریه و گفت بیا تموم شد، بابات رفت. دنیا خراب شد رو سرش ، کل روزایی که هدر داده بود و قدر بودنش و ندونسته بود اومد جلو چشش ، شام دیشب و یادش اومد و پشیمون شد که چرا با اصرار دکتر نبردش، باورش نمیشد، وقتی رسید خونه و رفت بابا رو دید که یه ملحفه سفید روش کشیدن، خودشم مرد، صدای خورد شدن استخوونای بدنش و زیر بار این غصه شنید، اومد داد بزنه و گریه کنه چشش خورد به مامانش ، به خواهراش به داداشش، دید بی پناه شدن، بغضشو قورت داد، رفت آب قند درست کرد برای مامانش و خواهراش، بغلشون کرد و ارومشون کرد و به بابا قول داد مراقبشون باشه. 

فرداش وقتی با برادرش رفتن جلو غصال خونه داشت ار بغض خفه میشد، اومد گریه کنه ، برادرش بغلش کرد و گفت اروم باش ، مامان و خواهرا به تو احتیاج دارن، بغضشو قورت داد و رفت مراقب خواهراش باشه . حالا تقریبن یه سالی میگذره، یه سالی که سخت بود و وحشتناک ، یه سالی که خیلی شبا از گریه تا صب نخوابیده اما تونسته دووم بیاره ، تونسته تکیه  گاه باشه ، تونسته بزرگ شه. 

ولی بعضی وقتا خیلی سخت میشه، مثل روز دختر که بابا نبود بگه باباجان روزت مبارک، مثه روز عید، مثل روز تولدش  ، مثل همین روز پدر . امروز خیلی سخته که به جای فندک که دوست داشت یا به جای یه پیرهن رنگ روشن بخوام براش فقط یه فاتحه بگم ، اینجور وقتا خیلی سخت میشه.

بابا روزت مبارک 

نظرات 9 + ارسال نظر
Haamed پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:11 ب.ظ http://www.haamed.blogsky.com

درود. برای روح پدرتون آرامش رو طلب میکنم.
خوبه بقیه شما رو دارن که ازشون مراقبت کنی.وظیفه ی سنگینی هست و من از صمیم قلب براتون آرزوی موفقیت میکنم که همیشه تندرست باشید و خندان.

ممنونم حامد عزیزم

امین پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:21 ب.ظ

خدا رحمتشون کنه ، جاشون خیلی خالیه
و همینطور که خودت گفتی روزشون مبارک

ممنونم عزیزم

یامور پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:47 ب.ظ

شب بخیر
نمیدونم چی بنویسم اشک منو درآوردی !
دوست عزیز فوق العاده ای
مواظب خودت باش

ممنونم:)

طراوت جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:33 ق.ظ http://nabeghehaye89.blogsky.com

ندا مطمنن گریه هم میکردی و اینو نوشتی دخترکم...
عزیزم از دست دادن کسایی که دستشون داری واقعا سخته و قابل قبول نیست؛ اما تو یه مامان داری که فوق العادس. و برادر و خواهری که تک ان. قدر اونا و قدر خودت و سلامتیتونو بدون و اینقدر غصه نخور عزیزم. زندگی همینه ...

گریه ارومم میکنه ، اوهوم خانواده فوقالعاده ای دارم :)
اره طراوت جونم ، زندگی همینه، اما یه دلیلی که تونستم با این موضوع کنار بیام اینه که راحت راجبش فک میکنم و حرف میزنم، اوایل وقتی یکی از باباش میگفت به هم میریختم اما الان محکم تر شدم :)

ممنونم عزیزم که هستی :-*

خودم جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:38 ق.ظ http://porpot.blogsky.com

ان‌شاالله پدر قرین در رحمت الهی، زندگی ابدی خوبی رو شروع کردن.
خدا تو رو برای خانواده و خانواده رو برای تو بانشاط و سرزنده نگه داره.

مرسی دکتر

فاطمه جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:14 ب.ظ

عزیزم..
ندا خیلی خوشحالم که اینقد قوی هستی .این خیلی خوبه و چه خوشبختن اونایی که کنارت هستن، ایشالا در کنار خانوادت همیشه شاد و سلامت باشی.ومادر عزیزت سلامت و تندرست باشه ایشالا
یاداوری این خاطرات مسلمن اشک هرکسی رو در میاره چه برسه به خودت ولی گریه خوبه به قول سیاوش گریه قشنگه،گریه رسمه دل تنگه.آدم راحت میشه وگاهی لازمه...

روحشون شاد و روزشون مبارک...


ممنونم فاطمه عزیزم :-*
اره واقعن گریه قشنگه :)

مامان نازدونه ها شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:27 ق.ظ http://nazdooneha.blogfa.com

یادش گرامی

ممنونم :)

ایمان دوشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:00 ب.ظ http://gir3pich.persianblog.ir

سلام. نمی شه واقعا با کلمات کلیشه ای و حرفای معمولی تسکین داد و حرفی زد ...
خدا رحمت کنه پدرت رو ندا جان .
فقط یه چیزی می تونم بگم . اونی که فوت کرده و رفته فقط نوع ارتباطیش با ما فرق کرده.. مطمئنم الان روح پاک پدرت کنارته و داره به دختر مهربونش نیگا می کنه ....

بعضی لحظه ها دلم حضورشو میخواد:(

ممنونم ایمان جان :-*

کاوه سه‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:53 ب.ظ http://www.gongekhabdide.blogsky.com

برعکس پولهایم زندگی ام گوشه دارد...
همانجاکه همیشه تنها مینشینم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد